الین جانالین جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نفس ماماني و بابايي


 

تو شروع شادی و لحظه ی پایان غمی
 

نیمه ی گم شده ی من،نه زیادی نه کمی

 

تو نگاهت به تموم آرزوهام می رسم

 

یه فرشته از بهشتی که تو سرنوشتمی

آبان هم گذشت ...

خداروشکر 2 ماه از مهد رفتن دختر نازم به خوبی گذشت. دختر نازم؛  رفتن به مهد، مربی‌های مهربونت (مهنازجون و زهراجون)، دوستای توی کلاستون، بازی با بچه‌ها و..... رو خیلی دوست داری. کلی شعر یادگرفتی، نقاشی می‌کشی واسمون، قوانین راهنمایی و رانندگی، رعایت بهداشت، وسایل خطرناک، حیوانات وحشی و اهلی، و کلی چیزای خوب دیگه همه رو تا مربی مهربونت می‌گه زود یاد می‌گیری. به همراه دوستای مهد رفتین سرزمین عجایب و کلی بهت خوش گذشت.     خلاصه اینکه خانومی شدی واسه خودت و من و بابا حمید به شما افتخار می‌کنیم. دختریعنی برکت... و زندگی ما با وجود تو عزیزم همیشه با برکته...
4 آذر 1394

دختر نازم رفت مهد کودک

روز یکشنبه 5 مهرماه من از اداره مرخصی گرفتم تا با الین نازم صبح اول وقت بریم مهدکودک، اما متأسفانه چون شب قبل  حدود ساعت 4 صبح با گریه از خواب بیدار شدی و کلی بالا آوردی، بیدارت نکردم تا بیشتر استراحت کنی بعدش ساعت 9 صبح با کلی ناز و بوسه بیدارت کردم و با هم رفتیم مهد اونجا رفتی توی کلاس مهنازجون (روی درب اتاق مهنازجون نوشته: مهنازجون خوش اخلاق) اونم با روی باز بهت خوش آمد گفت و شما رو برد پیش بچه‌ها شما نشستی و شروع کردی به خونه سازی بعدشم با مهنازجون و چندتا از بچه‌ها رفتی توی حیاط واسه بازی. منم رفتم بقیه کارای اداری ثبت نامت رو انجام دادم. یه ساعت بعد با خانوم مربیت اومدی پیشم، گفت الین‌جون خسته شده برین خونه و فر...
5 آبان 1394

گذر زمان با تو....

روزها، ماه‌ها و سال‌ها سریع‌تر از آنچه که فکرشو می‌کنیم می‌گذره، 6 سال از شروع زندگیمون گذشت. با خاطرات خوب و بدش، بهترین و زیباترین لحظه‌اش تولد الینم بود و بدترین لحظه اون .... به هر حال گذشت چه خوب و چه بد، فقط یاد و خاطره‌هاش موند واسمون اما خاطره تولد تو عزیزم هیچ زمان از یادم نخواهد رفت چرا که در قلبم حک شده اون لحظه که تو اتاق زایمان دیدمت تمام دردهام و غصه‌هام فراموشم شد. وقتی تو بغل گرفتمت و تو با اون چشای سیاه و نازت نگاهم می‌کردی اون لحظه رو، حتی خاطره و یادشو با دنیا عوض نمی‌کنم. تو با اومدنت به زندگیمون روح دادی، عشق و امید دادی، تو باعث شدی برای تو و به خاطر تو در برابر مشکلا...
12 شهريور 1394

بابایی روزت مبارک

یک گوشه از قلبم هست که همیشه فقط برای بابام می مونه همون جایی که خاطرات کودکی ام هنوز زنده اند حتی وقتی بزرگ می شم.     خانواده ای دارم از جنس الماس کمیاب و قیمتی ...
28 ارديبهشت 1394

باغ وحش

روز جمعه من و بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت باغ‌وحش وقتی به شمام گفتیم دوست داشتی واسه بار اول بود از نزدیک حیوانات رو می‌دیدی و می‌گفتی مامان ببین شنگول و منگول اینجان آقا گرگه هم هست اومده بخورتشون. شیرها و میمون‌ها رو خیلی دوست داشتی اینقده بانمک تماشا می‌کردی و راجب شون حرف میزدی که یه خانواده اونجا عاشقت شده بودن و هر جا میرفتیم اونام میومدن و کلی دختراشون بوست کردن و ازت عکس گرفتن و من بخاطر همه اینا از خدا ممنونم و خوشحالم از اینکه دختری دارم سالم و باهوش که همه چیز رو بخوبی می‌فهمه و درک می‌کنه       فرشته ها همیشه وجود دارن اما بعضی وقتها چون ...
28 ارديبهشت 1394

یه روز کاری با مامان

صبح روز 5 شنبه 10 اردیبهشت بود که وقتی می‌خواستیم الین خانوم رو ببریم خونه مامانی بیدار شد. تا سر کوچه مامان اینا رفتیم که شروع کرد به گریه و بهونه‌گیری که می‌خوام پیشت بمونم نرو مدرسه (هرکی میره سرکار الین جون فکر می‌کنه رفته مدرسه) خلاصه اینکه من و بابا حمید هرچقدر باهات صحبت کردیم فایده نداشت و گفتی امروز نمی‌خوام برم خونه حاج خانوم، واسه همین مجبور شدیم برگشتیم خونه و لباساتو عوض کردیم و با من اومدی سرکار، هر کدوم از همکارام که می‌دیدنت کلی ذوق میزدن و بهت خوراکی می‌دادن و کلی ازت تعریف می‌کردن. آقای برهانی می‌گفت: دخترمون شبیه مانکن‌ها می‌مونه با این موهای خوشگلش، نفیسه‌جون می...
27 ارديبهشت 1394

تو جونمی ....

چقدر کودکی ات رو دوست دارم، چقدر با تو بودن واسم لذت بخشه؛ از اینکه تو بغل خودم به خواب میری خوشحالم؛ از اینکه معصوم ترین موجود عالم کنارمه بزرگی خداوند رو حس می کنم و می بینم؛ وقتی به من می گی مامان جون، آرامشی می گیرم که قابل تصور نیست؛ وقتی می گی همه رو دوست داری خوشحال میشم که معنای دوست داشتن رو به خوبی درک کردی؛ این روزا دلتنگم... ولی با تو ای امید زندگی مامان، همه چیز رنگ می گیره؛ با تو حتی تمام ناملایمات و دلتنگی ها کمرنگ و کمرنگ تر می شه؛ الینم؛ شدی تمام زندگی مامان، شدی تمام وجودم، تو که باشی همه چی خوبه ؛ تا همیشه ممنونتم ... چون با تو لذت روئیدن و شکفته شدن،‌لذ...
23 فروردين 1394

برای مامان قشنگم

با احترام، تقدیم به مامان گلم که بی هیچ منتی مراقب دخترمه تا من با آرامش سرکار برم و نگران الین عزیزم نباشم. مامان عزیزم روزت مبارک                         قلمم ، راست بایست! واژه ها، ... گوش بفرمان قلم! همگی نظم بگیرید، مودب باشید! صاحب شعر عزیزیست بنام ، مادر... امشب از شعر پرم ، کو قلم و دفتر من؟ آنقدر وسوسه دارم بنویسم که نگو... تک و تنها و غریبم تو کجایی مادر ؟ آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو... بس که دلتنگ توام از سر شب تا حالا آنقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو... جان ...
20 فروردين 1394

گل همیشه ماندگار

الین عزیزم رو واسه تولد دو و نیم سالگی بردیم آتلیه خداروشکر اصلا موقع تعویض لباس و عکس گرفتن دخترم بداخلاقی نکرد و تازه کلی خانومای عکاس رو خندوندی . آخه وقتی بهت می گفتن بخند شما معنای لبخند رو نمی دونستی چیه و صدای خنده واسشون درمی آوردی(ه هه ههه) این خنده شما بود. خلاصه دو، سه ساعتی توی آتلیه بودیم و این عکاسای خوشگل رو گرفتیم دیشب که بابایی عکسات رو گرفته بود و آورد کلی ذوق می زدی و عکسا رو با هیجان نگاه می کردی و می گفتی مامان ببین این الینه. الهی مامان فدات شه امیدوارم تو زندگیت همیشه بخندی و هیچ وقت روی غم رو نبینی.               &nbs...
20 اسفند 1393