گذر زمان با تو....
روزها، ماهها و سالها سریعتر از آنچه که فکرشو میکنیم میگذره، 6 سال از شروع زندگیمون گذشت. با خاطرات خوب و بدش، بهترین و زیباترین لحظهاش تولد الینم بود و بدترین لحظه اون ....
به هر حال گذشت چه خوب و چه بد، فقط یاد و خاطرههاش موند واسمون اما خاطره تولد تو عزیزم هیچ زمان از یادم نخواهد رفت چرا که در قلبم حک شده اون لحظه که تو اتاق زایمان دیدمت تمام دردهام و غصههام فراموشم شد. وقتی تو بغل گرفتمت و تو با اون چشای سیاه و نازت نگاهم میکردی اون لحظه رو، حتی خاطره و یادشو با دنیا عوض نمیکنم. تو با اومدنت به زندگیمون روح دادی، عشق و امید دادی، تو باعث شدی برای تو و به خاطر تو در برابر مشکلات بایستیم و کم نیاریم تو شدی تمام زندگی ما..... و حالا اون فرشته کوچولوی ما 3 ساله شده و امسال داره میره مهدکودک، باورم نمیشه خانوم کوچولوی من لباس فرم بپوشه و مهد بره، حتی تصورشم واسم شیرینه وقتی سرکارم چشامو میبندم و تو رو توی لباس فرم تصور میکنم و هزاربار قربون صدقت میرم واسه امسال مهد کودک ثبت نامت کردیم و قراره از اول مهر دخترم بره مهد و با دوستای جدید آشنا شه. امیدوارم اونجا بهت خوش بگذره و با همه بچهها دوست باشی و مشکلی واست پیش نیاد هر چند که خیلی نگرانم آخه اولین باره قراره تنهایی از خونه دور باشی. تا حالا پیش مامانی بودی و خاطرم جمع بود که بیشتر از من مراقبته و ازش ممنونم و دستشو میبوسم به خاطر تمام مهربونیهاش و بعد از این هم مطمئنم خدای مهربون مثل همیشه همراهت هست قربونت بشم منتظرم تا اون روز برسه و خوشگلم رو به مهد ببرم. عزیزم این رو بدون که مامان و بابا به خاطر تو و آینده تو حاضرن هرکاری از دستشون برمیاد انجام بدن تا تو کمبودی نداشته باشی و همیشه آرزوی آیندهای روشن و زیبا رو واست داریم.
میدی دستاتو به دستم، میزاری سر روی شونم
میگی چند تا دوستم داری؟ میگم اندازۀ جووووونم