الین جانالین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نفس ماماني و بابايي

یه روز کاری با مامان

1394/2/27 14:30
423 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز 5 شنبه 10 اردیبهشت بود که وقتی می‌خواستیم الین خانوم رو ببریم خونه مامانی بیدار شد. تا سر کوچه مامان اینا رفتیم که شروع کرد به گریه و بهونه‌گیری که می‌خوام پیشت بمونم نرو مدرسه (هرکی میره سرکار الین جون فکر می‌کنه رفته مدرسه) خلاصه اینکه من و بابا حمید هرچقدر باهات صحبت کردیم فایده نداشت و گفتی امروز نمی‌خوام برم خونه حاج خانوم، واسه همین مجبور شدیم برگشتیم خونه و لباساتو عوض کردیم و با من اومدی سرکار، هر کدوم از همکارام که می‌دیدنت کلی ذوق میزدن و بهت خوراکی می‌دادن و کلی ازت تعریف می‌کردن. آقای برهانی می‌گفت: دخترمون شبیه مانکن‌ها می‌مونه با این موهای خوشگلش، نفیسه‌جون می‌گفت از عکسات خوشگل‌تری و... خلاصه همه تحویلت گرفتن و شمام کلی آبروداری کردی و اصلا اذیت نکردی و دختر خیلی خوبی بودی میرفتی واسه خودت تو کلاس آموزش نقاشی می کشیدی یا میومدی تو اتاق من با سیستم همکارم که مرخصیه واسه خودت فیلم تماشا می‌کردی از آقای خسروی و نفیسه‌جون واسه خودت مجله گرفتی با نفیسه‌جون بازی کردی و خلاصه تا ظهر با هم بودیم و خیلی خوش گذشت. نفیسه‌جون که رفته بود رفته بودی در اتاقشون رو می‌زدی و می‌گفتی مامان چرا خاله نمیاد با من بازی کنه؟! وقتی تو محل کارم کنارم بودی و واست می‌گفتم به خاطر آینده تو من و بابایی باید کار کنیم و تنهات بزاریم دقیق به حرفام گوش می‌دادی و می‌گفتی مامان خیلی دوستت دارم، دلم واست تنگ می‌شه.

الهی مامان قربون اون دل کوچیک و قلب مهربونت بشه عزیزم، منم هرلحظه و هرثانیه دلم واست تنگ می‌شه و به یادتم

 

 

 

قشنگ ترین و زیباترین ساعت دنیا ساعتی بود که تو به دنیا اومدی

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

سمانه
11 خرداد 94 8:36
من که همیشه دلتنگتم جوجه خانوم [خوب منم دلم واستون تنگ میشه ولی گریه نکن عمه جون زود زود میام پیشتون ]