وقتی مادر میشی
وقتی مادر میشی از همون روزهای اول بزرگ شدن بچهات رو ثانیه به ثانیه جلو چشمات میبینی و اون تهتههای دلت دوست داری بزرگ بشه. بزرگ و موفق و هزاران آرزوي خوب واسش داري.
وقتی هفته اول تو مطب دکتر برای چکاپ نوزادت رو تو بغل گرفتی و مادر کنار دستیت ازت میپرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ فوری جواب میدی ۳ روزشه حتی میتونی ساعتشو بگی, درحالیکه جای بخیههات هنوز دارن ذوق ذوق میکنن اما تو خوشحالی از اینکه بالاخره بعد ۹ ماه بچهات تو آغوشته
وقتی چند وقت بعد تو همون مطب یه مادر دیگه ازت میپرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ میگی ۴0 روز, در حالیکه چشمات از بیخوابیهای مکرر شبانه که قبلاً هیچ تصوری ازشون نداشتی دارن روي هم ميافتن ولی بازم خوشحالی
وقتی چند وقت بعد میگی ۵ ماه ٢٠ روزشه, در حالیکه قلبت تالاپ تالاپ بالا و پایین میره از به یادآوردن اینکه چند روز بیشتر تا پایان مرخصی زایمانت نمونده.... اما بازم خوشحالی از اینکه مادرت سلامته و می تونه مراقب بچه ات باشه
وقتی چند وقت بعد میگی 8 ماه, در حالیکه یه سر داری هزار سودا و گره خوردی بین کارهای خونه و بچه و اداره و جبران6 ماه خونهنشینی و از این ور بردن و آوردنهای روزانه و طی مسیر چند کیلومتری بین خونه و اداره و دويدنهاي بين راه براي زودتر رسيدن به جگر گوشهات, بازم خوشحالی که مادری و با عشق این کارا رو انجام میدی.
و با خودت میگی واقعا8ً ماه؟! یعنی اینقدر زود ؟! یعنی اینقدر بزرگ شدی؟ یعنی اینقدر عمر سریع داره سپری میشه؟ و اون موقع است که دوباره خدای مهربون رو شکر میکنی.
و من آرزو دارم که لحظه لحظه این لحظات در کنار تو باشم
و عاشقانههای مادرانهام رو هميشه برات ثبت کنم
↑↑↑ یه گوشه از لطف خدا ↑↑↑