شش ماه گذشت...
زودتر از اوني كه فكرشو مي كردم 6ماه گذشت و از سه شنبه اول اسفندماه اومدم سركار، 30 بهمن الين رو به همراه ماماني برديم مركز بهداشت و واكسن 6 ماهگياش رو زديم تا وقتي رفتم سركار وقت واكسنش نگذره حالا ديگه بايد نصف روز برم سركار و دور از دخترم باشم. البته خاطرم جمع هست كه پيش مامانمه و ميدونم كه بهتر از من مراقبشه اما تحمل دوريش واسم سخته وقتي صبحها دارم ميبرمش بيدار ميشه و با اون چشماي سياه و نازش معصومانه نگاهم ميكنه، وقتي ميزارمش و دارم ميرم تا جايي كه بتونه پشت سرم نگاه ميكنه و ... اما اي كاش الان ميتونستم بهش بگم كه تمام اين دوريها و سختيها به خاطر آينده خودشه.
دخترم
هر چه از من دورتر ميشوي، من عاشقتر ميشوم
و هر چه نزديكتر ميآيي، بيتابتر ميشوم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی