الین جانالین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

نفس ماماني و بابايي

میدونستی که چشمامی-همه ی آرزوهامی

تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه میدونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید... میدوستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید؟ میدونستی که چشمامی همه ی آرزوهامی میدونستی که همیشه,تو تموم لحظه هامی...     كنارم هستي و اما دلم تنگ ميشه هر لحظه خودت مي دوني عادت نيست فقط دوست داشتن محضه ...
15 اسفند 1391

عاشقتم ...

الين عزيزم عاشقتم.... عاشقتم وقتي پيشت مي‌خوابم و مي‌گم الين دست گردن كنيم، برمي‌گردي و دستت رو ميزاري روي صورتم. عاشقتم وقتي مي‌گم الين چي‌چي هو‌هو كن، واسم قطار مي‌شي و خودتو تكون مي‌دي. عاشقتم وقتي مي‌گم الين سرسر كن، واسم سرتكون مي‌دي. عاشقتم وقتي مي‌گم الين نخندي‌ها، واسم لبخند مي‌زني. عاشقتم وقتي با مليكا بازي مي‌كني، قهقهه مي‌زني. عاشقتم وقتي سوار ماشين مي‌شيم، فقط بيرون رو تماشا مي‌كني و اصلا صدات درنمي‌ياد. عاشقتم وقتي صبحها بغلت مي‌كنم بريم خونه ماماني تا من برم سركار، چشماي نازتو باز مي‌كني و نگام مي‌كني و اصلا گر...
12 اسفند 1391

شش ماه گذشت...

زودتر از اوني كه فكرشو مي كردم 6ماه گذشت و از سه شنبه اول اسفندماه اومدم سركار، 30 بهمن الين رو به همراه ماماني برديم مركز بهداشت و واكسن 6 ماهگي‌اش رو زديم تا وقتي رفتم سركار وقت واكسنش نگذره حالا ديگه بايد نصف روز برم سركار و دور از دخترم باشم. البته خاطرم جمع هست كه پيش مامانمه و مي‌دونم كه بهتر از من مراقبشه اما تحمل دوريش واسم سخته وقتي صبحها دارم مي‌برمش بيدار ميشه و با اون چشماي سياه و نازش معصومانه نگاهم مي‌كنه، وقتي ميزارمش و دارم مي‌رم تا جايي كه بتونه پشت سرم نگاه مي‌كنه و ... اما اي كاش الان ميتونستم بهش بگم كه تمام اين دوريها و سختيها به خاطر آينده خودشه.       ...
9 اسفند 1391

همكاراي مامان

الين‌جون تقريبا 4 ماهه بود كه همكاراي خودم اومدن خونمون و خيلي خوشحالم كردن آخه خيلي دلم واسشون تنگ شده بود. زحمت كشيدن و واسه الين‌جون هديه آوردن كه دستشون درد نكنه. چه احساس خوبيه كه آدم بدونه تنها نيست و دوستاي مهربوني داره كه به يادش هستن. اميدوارم بتونم جبران كنم و هميشه دوستاي خوبي واسه هم باشيم.       اي تماشايي ترين مخلوق بر روي زمين آسماني مي شوم وقتي نگاهم مي كني   ...
9 اسفند 1391

واكسن دو ماهگي

براي زدن واكسن دوماهگي الين جون من و ماماني رفتيم مركز بهداشت نزديك خونه مامان اينا من كه طاقت نداشتم واكسن زدن دختر عزیزم رو ببينم رفتم بيرون ازاتاق و مامان پيش الين بود بعد از واكسن  رفتم و بغلش كردم و شروع كردم به گريه كردن براي اولين بار بود كه اشكهاي دخترمو ديدم كه از اون چشماي نازش مي‌اومد. حالا مي‌فهمم مادر بودن يعني چي... حاضري به خاطر اينكه جگر گوشه‌ات اشك توي چشماش نباشه تمام دنياتو بدي . دختر عزيزم. دعا مي كنم هيچگاه چشماي زيباي تو را در انحصار قطره‌هاي اشك نبينم . دعا مي‌كنم كه  فقط  غنچه‌هاي لبخند را روي لبانت ببينم.        ...
5 اسفند 1391

احساس ناب مادری ...

  احساس ناب مادری...   می‌بوسمش......می‌خندد می‌خندد........ زندگی جاری می‌شود به چشمانم که خیره می‌شود.......معصومیتش مرا تا آسمانها می‌برد گریه که می‌کند ..........قلبم تکه تکه می‌شود باز‌، عاشقانه می‌بوسمش............چه شیرین می‌خندد  می‌خوابد اما ...... دلم برایش تنگ می‌شود . .  . باز هم واژه کم می‌آورم برای توصیفش عجیب احساسی است...... احساس ناب مادر  بودن ...
5 اسفند 1391

خريد لذت بخش براي نفسي

سلام ماماني    خوبي دختر عزيزم. واي نمي دوني من و بابايي چقده واسه اومدنت لحظه شماري مي كنيم. پنجشنبه شب 28/2/91 من و بابايي رفتيم  واست سرويس تخت و كمدتو بخريم. همه سرويسا قشنگ بودن. بابايي هم كه هميشه دوست داره بهترين وسيله ها رو واسمون بخره (واقعا دستش درد نكنه) بعد از رفتن به چندتا مغازه سيسموني يه سرويس خيلي قشنگ واسه دختر گلمون انتخاب كرديم و سفارش داديم.  مباركت باشه عزيزم. من و بابايي اميدواريم بتونيم بهترين چيزايي رو كه لايقش هستي واست تهيه كنيم. دوستت داريم ...
2 اسفند 1391

لحظه تولد دخترم

وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی خدا هم هواتو داشته ، تو رو با گلا سرشته با تو دنیای پر از درد ، واسه من مثل بهشته روز میلادت مبارک عزیزترینم . ٣١مردادماه تقریباً ساعت 8 بود که با مامان و حمید رفتیم بیمارستان و....   ٣١مردادماه تقریباً ساعت 8 شب بود که با مامان و حمید رفتیم بیمارستان و اونجا گفتن که باید بمونم و برم اتاق زایمان "از یه طرف استرس زیادی داشتم و از طرف دیگه شوق زیادی برای دیدن دخترم" ساعت 8:45 شب رفتم اتاق زایمان و ساعت 3:35 بود که فرشته کوچولوی ما به دنیا اومد. در اون لحظه که دخترم رو دیدم تمام دردهام از یادم رفت و فقط قادر مطلق رو شاکر بودم که دختری...
2 اسفند 1391

بعد از بیمارستان...

بعد از بیمارستان رفتیم خونه مامانی الین جون از بیمارستان رفتیم خونه مامانی الین (مامان بابا) چون عموسعید و زن عمورویا به همراه آرادجون زحمت کشیده بودن و از تهران اومده بودن پیش ما. رفتیم خونه مامانی تا همه کنار هم باشیم. این چندروز بهمون خیلی خوش گذشت. آراد هم الین رو خیلی دوست داشت و اصلا حسودیش نمیشد. کنار الین می نشست و می گفت:"الین ماشاالله چه نگاهی به من می کنه"  عمو و زن عمو یه هفته پیش ما بودن. بعد از اون هم ما خونه مامانی موندیم الین جون حمام 10 روزه گی خودشو خونه مامانی رفت (مامانی زحمت کشیدن و الين جون رو شستن"دستشون درد نکنه")و بالاخره اومدیم خونه خودمون.           ...
2 اسفند 1391